تو هميشه با مني
مثل نفس
ومثل سايه پابه پاي قدمهايم
ومثل گوشواره به گوش بادبادکهايم
وقتي که هستي تا آخر فصل زمستان بدون
چتر درباران مي روم وبي رنگي روزهايم را
با مداد رنگي هاي ياد تو رنگ مي زنم...
وقتي که نيستي انگار زمستان است و چترم را
درباران گم کرده ام...
وقتي که نيستي ، جدول متقاطع تنهايي ام را با گريه
و آه ودرد پر ميکنم وبراي هميشه چشمانم را با گياه
باران پيوند ميزنم...
وقتي که نيستي گريه را بهانه ميکنم و با حنجره اي خون آلود فرياد
ميزنم .با اولين ملامت تو درد من آغاز ميشود.
اي دشت سوخته من ،بميرم براي تو ...
که در حريم انديشه ات سراب تجلي نمود...