چشمهايي بيدار
پشت افکار گره خورده ي من
به افق مي نگرند
در فراسوي طلوعي کم رنگ
مردي افگار
خسته و غم زده از شهر غروب
گوش مي داشت
قصه ي ديو سيه را
بانوي برفي (مشكي )