بازيچه ها بازيچه بودند
و من
عروسک هاي رنگين هوا را
در لابلاي شاخه هاي خشک قلبم
آويختم در نا کجا آباد هستي
از رنگ هاي تند و شادش خسته بودم
افسردگي در عمق جانم چنگ مي زد
و فکر مي کردم که شايد
تا در بهاري تازه و نو
اين شاخه هاي خشک و فرتوت
مرطوب و سبز و شيره اندود
در لابلاي برگ هاي سبز تيره
غرق شکوفه
غرق خنده
تاويل ديگر گونه خواب تو باشند
افسوس
کابوس تو عين زندگي بود
بانوي برفي (مشكي)